سانایسانای، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

سانای ، شهره پاکی

خاطره

  عزیزکم سانای اینجا خانه مجازی خاطره های توست من هم  مطالبی که برات می نویسم کارهایست  که انجام می دهی وبرای من خیلی مهم وشیرین هستند.  می نویسم تا همواره زمان کودکیت جلوی چشمت نمایان باشد البته ممکن هست کسی که این را می خواند برایش جالب نباشد  ولی مادرانی که کودکی هم سن وسال تو دارند حال مرا بهتر درک می کنند. سانای جان  دیشب تلویزیون تماشا میکردیم خوابت می اومد می گفتی : نمی خواهم بخوابم میخواستی رنگ آمیزی ناتمامت را  رنگ کنی . آرام اومدی کنار پدرت وگفتی:  می خوام روی زانوت بخوابم . گفتم :سانای بیا کنار من دراز بکش .   گفتی : نه من بابا رو دو...
29 آبان 1390

سانای 1500 روزه شده

  امروز جمعه بیست وهفتم آبان ماه سال یکهزار و سیصدو نود هجری شمسی  سانای جان یکهزار و  پانصد روزه شدی. عزیزم سانای رشدکردن و بزرگ شدن کاملا محسوسه هر روز یک مطلب ،کار وبازی تازه ای یاد می گیری و انجام می دهی .در فصل زیبای پاییز که روزها کوتاه وهوا سرد است  اغلب وقتت را با دیدن کارتن وبازی با کامپیوتر ونقاشی کشیدن سر می کنی. سانای به روایت تصویر در این ١٥٠٠ روز قلب منی نور چشم منی   داخل کاخ سردار ماکو سانای در بغل پدر کنار رود مرزی ارس قلعه سانای سانای داخل کمد رخت خو...
27 آبان 1390

دختر هنرمند من سانای

  سانای جان قبلا دوتا دفتر نقاشی داشتی یکیش از دفتر های کودکی بابات بود ودیگری را عمه برات خریده بود .بهت گفته بودم که چند روز پیش اومدم خونه دیدم روی یه ورق معمولی یه نقاشی قشنگ کشیدی بعنوان جایزه برایت یه دفتر نقاشی خریدم(فکر کنم اون ورق را دور انداختم عصر کاغذ ودفترت رو گشتم متاسفانه نبود ) حالا دو تا از اثر های زیبایت را اینجا میزارم . دفتر نقاشی سانای هنرمند .سه تا برچسب ها رو بعدا چسپاندی. توضیح هایی که در مورد نقاشی به من دادی شکل یه آدم. روی پیراهنش طرح داره دوتا خورشیده قهوه ا ی ها سنگ هستن آبی آبه سبز چمنه آخری سمت چپ درخته سبز با تنه قهوه ای .   توضیح...
22 آبان 1390

عید قربان مبارک

  ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد بر پیکر عالم وجود جان آمد صد شکر که امتحان به پایان آمد از لطف خداوند خلیل الرحمن یک عید بزرگ به نام قربان آمد . . . ...
17 آبان 1390

روز مهم در تقویم زندگی

  دخترم سانای صفحات  کتاب زندگی ما آدما متفاوتند در بین شان صفحاتی هستند که شماره آن برایمان خیلی مهمه مثل روز تولدمان ، به مدرسه رفتن مان،قبول شدن در دانشگاه ،فارغ التحصیل شدن ،سر کار رفتن ،تولد فرزندمان و ده ها روز دیگر.  اما در این میان روز بسیار سرنوشت سازی هم هست که  هرکسی شریک زندگی خود را انتخاب می کنه     آره دخترم 10 آبان یکی از بهترین روزهای زندگی من وبابات هست چون زندگی مشرکمون را درزیر یک سقف آغاز کردیم ٥سال مثل برق وباد گذشت در این پنج سال همسفر جاده زندگی بودیم . اتفاقات زیادی دراین مدت رخ داده مهمترین وشیرین ترینش  تولدت ...
10 آبان 1390

گم شدن میمون سانای

    چراغ خونه من سانای، جمعه شب با بابا وآیناز رفتین پارک. میمونت را هم با خود بردی (این میمون رو  هنوز به دنیا نیومده بودی و تو  راه بودی بابات از بانه خرید تا منو بترسونه ،چشم الکترونیکی داشت تا چیزی میدید میلرزید ومی خندید ومی گفت  آی لاو یو ) .خیلی خوش گذشته بود،قصر بادی رفتی  تاب بازی و سرسره بازی کردی ،قطار و هلیکوپتر سوار شدی همین که می خواستی سوار ماشین بشی یهو متوجه شدی  که میمون را تو قصر بادی جا گذاشتی وبرگشتین ودیدین که اونجا نیست کلی گریه کردی مگه می شد آرومت کرد عموت یه میمون از بچگیش داشت که عمه هات اونو از انباری پیداکردن وبهت دادن یه کم آروم شدی وبابات قول داد که او...
10 آبان 1390

سانای در این روزها

  دخترم سانای جمعه ٦ آبان از خواب بیدارشدیم دیدیم اولین برف پاییزی بر زمین نشسته.از پنجره اتاق که نگاه کنی کوه میشو را می بینی که کلاه سفیدی از برف بر سرش گذاشته .   دخترم سانای دیگه بزرگ شدی سفره را خودت پهن می کنی ووسایل هاشو می چینی .   یه پازل برات خریدم  نقشه ایران عزیزمان هست .قصدم از خریدش این بود که نقشه را یادت بدم الان دریاها رو برام نشون میدی اسم بعضی از استان ها  رو با مرکزشون را میدونی وبرام نشون می دی از جمله آذربایجان شرقی - تهران  - البرز - گیلان - خراسان     عزیزم یه قیمی (game)هست با نام farmerخیلی بهش علاقه داری بابابات...
8 آبان 1390